چه "دانم"های
بسیار استمولانا بارها با خود می گفت که خدایا در پیشانی من چه چیزها را به رقمِ قلم کشیدی؟ با این پرِ کاه چه خواهی کرد؟ "من ندانم". این اندیشه ها هماره ذهن او را به خود مشغول می داشت تا اینکه حسام الدین هم بر دغدغههای او چندان فزود که مولانای دلشده، شیدای دیدار حسام الدین گشت و به هر دری سر میزد تا نام و نشانی از حسام یابد بلکه دلِ "بی قرار"ش لختی قرار یابد. در این زمان بود که این غزل را با سوز و گداز تمام سرود تا شاید دل حسام به رحم آید و دست از نامرادی ها بردارد و در باقی مانده عمر مولانا همراهیاش کند و از این همه جفا دست کشد و بداند که اگر حسام الدین او درنیابد او بسان کسی خواهد بود که ختا قفسی نخواهد داشت در حالی که طالع مرغ گرفتار از او بالتر زیرا که این مرغ گرفتار قفسی دارد لیک مولانا را قفسی نه! از این جهت سرود که این سودای عاشقی ام را مجنون کند که البته چنین کرده است:چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنوندلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحونچه دانستم که سیلابی مرا ناگاه بربایدچو کشتیام دراندازد میان قلزم پرخونزند موجی بر آن کشتی که تختهتخته بشکافدکه هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگوننهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا راچنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامونشکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا راکشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارونچو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریاچه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچونچه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانمکه خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیونباری مولانا این غزل را زمانی سرود که حسام الدیناش بی وجه و بی دلیل او را تنها گذاشت و او در شیدایی بی بدیلی به خود وانهاد و پای درس استاد دیگری رفت و چون نماز رزمندگان و همه غریبان...
ما را در سایت نماز رزمندگان و همه غریبان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bbiqarar بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت: 14:20